نیمانیما، تا این لحظه: 18 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
کسراکسرا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

نيما و كسرا

كبوتر

توی حیاط خونه یک کبوتر نشسته دارم اونو می بینم انگار بالش شکسته   شاید یه بچه ی بد سنگی زده  به بالش بالش وقتی شکسته بد شده خیلی حالش   کبوتر بیچاره الهی برات بمیرم الان برای بالت یه کم دوا می گیرم   بالت رو زود می بندم اینکه غصه نداره حالت خوبِ خوب میشه پر می کشی دوباره ...
22 اسفند 1389

مارمولك

توی حیاط خونه مون یه مارمولک یواش یواش راه میره اما نمیاد به گوش من صدای پاش این مارمولک کجا میره؟ یواش یواش چرا میره؟ چرا توی حیاط ما پایین میره، بالا میره؟ شاید که اون گرسنشه می خواد مگس شکار کنه وقتی شکارش رو گرفت برداره و فرار کنه ...
22 اسفند 1389

بهار

  كلاغه روي ديوار صدا مي كرد قار و قار مي گفت خبرخبردار آمده فصل بهار هوا شده پاكِ پاك سبزه در آمد ازخاك برفها ديگه آب شدند چشمه ها پرآب شدند بهار و عيد نوروز آمده اند امروز با سبداي پرگل   با لاله و با سنبل در این بهار زیبا دنیا شده باصفا   ...
22 اسفند 1389

ماه قشنگ آسمون

ماه قشنگ آسمون یه  شب بیا به خونه مون از آسمون بپر پایین بدو بیا روی زمین بیا بشین کنار من قصه بگو برای من قصه ی یک  ستاره  که تا سحر بیداره یا اون ابر سیاهی که دوست  داره بباره ماه قشنگ آسمون تو کی میای به خونه مون؟ یه شب میای می دونم منتظرت می مونم ...
21 اسفند 1389

یه روز یه آقا خرگوشه

یه روز یه آقا خرگوشه اومد دمه خونه موشه موشه دوید تو سوراخ خرگوشه گفت: آخ وایسا جونم کارت دارم من خرگوش بی آزارم کاریت ندارم از سوراخت بیا بیرون نمیخوای مهمون مادر موشه عاقل بود زنی باهوش و کامل بود نگاهی کرد به مهمون گفت به بچه موش: نترس جونم اون مهمونه خیلی خوب و مهربونه زود برو به اون سلام کن بیارش خونه         ...
18 اسفند 1389